سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

به وبلاگ ربـــــــــــّــــی خوش آمدید
  • نسیم ( یکشنبه 88/10/27 :: ساعت 8:27 عصر)

  • مدتی بود که از مریم بی خبر بودم.احساس دلواپسی ونگرانی رهایم نمی کرد .همیشه همینطور است.اگر او ناراحت باشد ،من هم اینجا دور از اودل نگران وناراحتم ،تا زمانی که  احوالش را جویاشوم.صدایش رابشنوم،مطمئن شوم مشکلی ندارد ، و دوباره به آرامش برسم. مریم یادآور تمامی خاطرات تلخ وشیرین اولین سالهای تدریس من است .در آن روستای دورافتاده در آن منطقه ی محروم..... سالها گذشته است.رابطه ی من واو دیگر رابطه ی معلم وشاگردی نیست. مریم  ازدواج کرده ومادر دو فرزند است.او مصداق همه ی رنجهایی است که ممکن است دختری یتیم در زندگی اش تحمل کند.ادامه مطلب...

    بخـــــــش نظرات ()

  • نسیم ( پنج شنبه 88/10/17 :: ساعت 12:41 صبح)

  • از بچه های کلاس سوم دلگیر بودم .سر امتحان چند روز قبل دو نفر از آنها تقلب می کردند.وقتی متوجه کارشان شدم چون نمی خواستم حرمت بین من و آنها شکسته شود فقط به آنها نگریستم و جابه جایشان کردم با لحن اعتراض آمیزی گفتند : مگر ما چه کار کردیم ؟ گفتم :خودتان بهتر می دانید.گذشت تا دیروز که دوباره با آنها کلاس داشتم.سراغ نمره هایشان را گرفتند.گفتم تا پایان امتحانات از نمره ها خبری نیست .خصوصا آن چند نفری که سر امتحان شیطنت کردند .البته باید درنمره ی مستمر وشفاهی بعضی ها هم تجدید نظر کنم .در بین همهمه ی بچه ها یکی از همان ها صدا زد  ما که تقلب نکردیم .گفتم :من اسم تقلب نیاوردم .گفتم شیطنت کردید .بعد دایره ای روی تابلو کشیدم وگفتم :ببینید زندگی مانند حرکت روی یک دایره است از هر نقطه که بگذری دوباره به همان نقطه می رسی.

    ادامه مطلب...

    بخـــــــش نظرات ()

  • نسیم ( چهارشنبه 87/12/14 :: ساعت 7:24 عصر)

  •  

    سارا لکنت داشت. مخصوصا موقع درس جواب دادن.بچه ها می گفتند: قبلا اینطور نبوده .مدتی است که دچار لکنت شده. چهره ی معصوم وپژمرده ای داشت اما آنقدر تودار بود که نمی شد بفهمی از چه چیز رنج می برد .نمی توانستم نسبت به او بی تفاوت باشم.دیدن چشمان بی فروغ وغمگینش آتش به جانم می زد .روزهایی که با کلاس آنها درس داشتم آرامش نداشتم چگونه می توانستم در قلب او راهی بیابم.می دانستم از چیزی رنج می برد. با او باب دوستی را گشودم .کمتر برای درس پرسیدن او را به جلو کلاس صدا میزدم....تا اینکه یک روز نامه ای به دستم داد:خانم کی می توانم باشما صحبت کنم؟....بالاخره قفل سکوتش شکست.

    <<پدر ما معتاد است وبه همین خاطر همیشه پدر ومادرم با هم اختلاف ودعوا داشتند.یک شب از صدای فریاد های پدرم که مدام می گفت می کشمت از خواب پریدم دیدم پدرم دستانش را دور گردن مادرم گرفته وگلوی او را می فشارد .مادرم داشت خفه میشد. چشمانش ،لبانش، خیلی وحشتناک بود.من...من...فقط جیغ می کشیدم .ناگهان پدرم  مادرم را رها کرد ،به سمت آشپز خانه دوید وباسیخ داغی به سمت من آمد....>>

    آنگاه سارا آستینش را بالا زد. آثار سوختگی بر بازوانش وپشت دستانش نمودار بود .دستانش را بین دستانم گرفتم اشک امانم نمیداد .اماسارا بالبخند تلخی پرسید: خانم اگه ما آنشب بیدار نشده بودیم مادرمون چی می شد؟ 

    حالا پدرمون زندانیه ومادر تقاضای طلاق داده ولی ما هنوز می ترسیم وشبها کابوس میبینیم.....

    سارا جان از خداوند مهربان سلامتی وسعادتت را خواهانم..

     


    بخـــــــش نظرات ()


    Online User